Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش همشهری آنلاین، «ماجرای سر بریدن یک جوان ایرانی جلوی دوربین؛ این شاید یکی از وحشیانه‌ترین صحنه‌هایی بود که از شبکه الجزیره پخش شد. در این تصاویر خونین و باورنکردنی، اعضای گروهک تروریستی جندالشیطان، مرد جوانی را که ادعا می‌کردند با ایران در ارتباط بوده است، سر بریدند.  این جوان ایرانی برادر همسر عبدالحمید ریگی، بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

کسی  که همراه برادرش عبدالمالک وحشیانه‌ترین جنایت‌ها را در سیستان و بلوچستان رقم زدند و ده‌ها انسان بی‌گناه را به خاک و خون کشیدند.این متن بازخوانی مصاحبه‌ای است که خبرنگار همشهری سرنح سال ۱۳۸۸ با عبدالحمدی ریگی پس از دستگیری اش انجام داده است.

از موزفروشی تا تروریست شدن

«پنج کلاس بیشتر نتوانستم درس بخوانم. بعد از آن مشغول به کار شدم. در چهارراه رسولی زاهدان یک مغازه اجاره کردم و شروع به فروختن لوازم آرایشی کردم. در گوشه‌ای از مغازه‌ام هم انبه و موز می‌فروختم. اینجا در زاهدان انبه و موز انگار سوغاتی ماست؛ در همه مغازه‌ها می‌فروشند»؛ این را عبدالحمید در ابتدای مصاحبه‌ بعد از آنکه خودش را معرفی می‌کند، می‌گوید. باور اینکه او متولد ۱۳۵۸ یعنی ۳۰ساله باشد و در همین مدت کوتاه این همه جنایت را رقم زده باشد، واقعا برایم دشوار است.

ما خانواده پرجمعیتی بودیم. پدر و مادرم به اضافه ۱۲ بچه؛ شش خواهر و شش برادر. خواهرانم همگی ازدواج کرده‌اند. پدرم کارمند بود، کارش نگهبانی بود. اما مدتی قبل سکته کرد و مرد. دو تا از برادرانم هم در عملیات‌های تروریستی که انجام دادیم، کشته شدند. یکی از آنها عبدالستار بودکه دریک سرقت مسلحانه کشته شد و دیگری هم عبدالغفور، برادر کوچکمان بود که در یک حمله انتحاری به پاسگاه سراوان کشته شد.  

همان حمله‌ای که در آن دو مامور نیروی انتظامی به شهادت رسیدند؟

بله، قرار بود در این پاسگاه مراسم صبحگاه مشترک انجام شود. فکر می‌کردیم این عملیات کشته‌های زیادی داشته باشد. اما مراسم برگزار نشد و به همین دلیل وقتی برادرم عملیات انتحاری را انجام داد، تنها یک گروهبان و یک سرباز به شهادت رسیدند، البته خود او هم کشته شد.

از خودت بگو. متاهل هستی؟

 سه بار ازدواج کردم. همسر اولم دختردایی‌ام است. از او یک پسر به اسم «یاسین» دارم که ۱۲ساله است. همسر دومم «فائزه» بود که او را با تحریک عبدالمالک وقتی در خواب بود، کشتم. از او یک پسر به نام متین دارم، هفت ساله است و دو دختر دوقلو به اسم‌های مونا ومبینا که چهار ساله هستند. بعد از کشتن همسرم با یک دختر افغانی ازدواج کردم ولی از او بچه‌ای ندارم.

برگردیم به داستان آشنایی تو با همسر دومت «فائزه»، زن بی‌گناهی که او را به قتل رساندی؟

حدود هشت سال پیش بود که او را اطراف مغازه‌ام در زاهدان دیدم. فائزه همراه خانواده‌اش برای خرید از تهران به زاهدان آمده بودند. آنجا چند جوان می‌خواستند برایش مزاحمت ایجاد کنند اما من مانع این کار شدم و آنها را به مغازه‌ام دعوت کردم. به این ترتیب با خانواده او آشنا شدم و فهمیدم پدرخوانده‌اش در تهران مغازه عطاری دارد. بعد از مدتی وقتی به تهران رفتم، سری به مغازه ناپدری فائزه زدم و همان‌جا دخترش را خواستگاری کردم.  

درباره همسر اولت چیزی به فائزه گفته بودی؟

گفتم اگر حرفی از او بزنم، شاید قبول نکند که به خواستگاریم جواب مثبت بدهد. برای همین چیزی نگفتم و بعد فائزه را با مهریه ۵۰۰ سکه طلا به عقد خودم درآوردم.

تو که این همه راه از زاهدان تا تهران رفته بودی که از فائزه خواستگاری کنی، حتما علاقه زیادی به او داشتی، پس چطور شد که هم فائزه و هم برادرش را به قتل رساندی؟

مدتی قبل از کشتن همسرم، تصمیم گرفتم به گروه عبدالمالک ملحق شوم، به پاکستان رفتم. در آنجا برادرم گفت که بهتر است همسر و فرزندانم هم به پاکستان بیایند تا با هم زندگی کنیم. برای همین با پدرخوانده فائزه تماس گرفتم و به دروغ گفتم که در زاهدان هستم و خواستم همسر و فرزندانم را به آنجا بفرستد.

او هم قبول کرد و چند روز بعد شهاب، برادر ۲۱ساله فائزه، آنها را به زاهدان آورد. وقتی فائزه و برادرش به زاهدان رسیدند، با شهاب تماس گرفتم و گفتم که همسر و بچه‌هایم را به مرز پاکستان بیاورد. او هم این کار را کرد و وقتی به پاکستان آمد، او را هم پیش خودمان نگه داشتیم.

بعد از ملحق شدن آنها به ما همه چیز عوض شد؛ عبدالمالک برای آنکه به اهداف خودش برسد همه گروهش را شستشوی مغزی داده بود و جنگ بین مسلمانان شیعه و سنی راه انداخته بود تا با این حربه به افرادش حکومت کند. اما اعضای گروه از او می‌پرسیدند اگر قرار است با شیعیان بجنگیم پس چرا همسر و برادر همسرت، با اینکه شیعه هستند، پیش ما هستند. از همان زمان بود که جو بدی بین اعضای گروه به وجود آمد و کم کم اوضاع از کنترل خارج شد.  

   عبدالمالک ریگی سرکرده گروهک تروریستی ریگی موسوم به جندالله، افرادش را از بین جوانان کم سواد  انتخاب می‌کند تا بتواند آنها را به راحتی فریب دهد

عبدالمالک برای اینکه از شعارهایی که به اعضای گروهک داده بود کوتاه نیاید به شهاب تهمت خبرچینی زد و به دور از چشم فائزه دادگاهی تشکیل داد و او را محکوم به مرگ کرد. بعد هم شهاب را سر برید و فیلمی که از این ماجرا تهیه کرده بود را در اینترنت پخش کرد.

در اصل شهاب به خاطر شیعه بودن کشته شد، می‌دانستم که اگر فائزه بفهمد همه چیز را به هم می‌ریزد برای همین ماجرای کشته شدن او را از خواهرش مخفی کردم. بعد از این ماجرا چند بار تصمیم گرفتم همراه همسر و بچه‌هایم گروه را ترک کنم، اما نشد. مدتی بعد که برای عملیات تروریستی تاسوکی به ایران رفته بودم فائزه به طور اتفاقی فیلم کشته شدن برادرش را دید.

به همین دلیل به سراغ پدر و مادرم که نزد ما بودند رفت و با آنها مشاجره کرد. او گفته بود عبدالمالک را می‌کشد. وقتی از ایران برگشتم و متوجه ماجرا شدم با مالک صحبت کردم اما او می‌گفت فائزه همه ماجرا را فهمیده است و چاره‌ای جز کشتن او نداریم. به همین دلیل دستور داد او را بکشم. آن‌قدر حرف‌های مالک رویم تاثیر گذاشته بود که قبول کردم این کار را انجام دهم و همسرم را بکشم. برای همین وقتی فائزه خواب بود با اسلحه کمری به سر او شلیک کردم و همسرم را کشتم.

چطور توانستی این کار را بکنی، همسرت را که به خاطر تو به آنجا آمده بود به همین راحتی کشتی؟

 بعد از این ماجرا خیلی عصبی شده بودم. وقتی پیش عبدالمالک و پدر و مادرم رفتم آنها از ظاهرم متوجه شدند که فائزه را کشته‌ام. برای همین به خانه‌ام آمدند و همسرم را در قبرستان کویته پاکستان دفن کردند. وحشتناک‌ترین صحنه‌ای که در همه عمرم دیده بودم، قتل فائزه بود. من او را دوست داشتم اما مگر می‌شد از فرمان عبدالمالک سرباز زد. بعد از این حادثه هر شب صحنه قتل همسرم جلوی چشمانم است و مدام کابوس می‌بینم. تنها آرزویم این است که او مرا ببخشد.

پس چطور حاضر شدی همسر بی‌گناهت را این‌طور بی‌رحمانه به قتل برسانی؟  

همه چیز از سال ۱۳۸۴ شروع شد، آن موقع من درکنار فروش لوازم آرایشی، در کار قاچاق مواد مخدر هم بودم اما پلیس از ماجرا باخبر شد. به این دلیل فراری شدم و به سراغ برادرم عبدالمالک رفتم؛ چون او در مرزهای افغانستان و پاکستان پنهان شده بود فکر کردم بهترین جا برای مخفی شدن آنجاست و می‌توانم تا زمانی که آب‌ها از آسیاب بیفتد نزد مالک بمانم اما وقتی پایم به آنجا بازشد تحت تاثیر حرف‌های برادرم قرار گرفتم و کم‌کم نظرات او را قبول کردم.

مگر عبدالمالک چه نظراتی داشت؟

او متولد ۱۳۶۲ و چهار سال از من کوچک‌تر است. اسم اصلی او عبدالمجید است و بعد از اینکه گروهک تروریستی ریگی را راه‌ انداخت، ‌ اسمش را عبدالمالک گذاشت. او هم تا اول راهنمایی بیشتردرس نخواند. بعد از آن مدتی دستفروشی می‌کرد.

سی دی، مشروب و ورق می‌فروخت اما حدود دو سال غیبش زد و بعدها فهمیدیم که در این مدت نزد فردی مشغول تحصیل بوده و از آنجا بود که گرایش‌های عجیب‌وغریب پیدا کرد. وقتی برگشت با خود شعار بازپس‌گیری حقوق افراد بلوچ و اهل تسنن را آورده بود و به این ترتیب شروع به تشکیل یک گروه کوچک کرد. او اعضای گروهش را از بین جوانان کم‌سن‌وسال و کم سواد انتخاب می‌کرد تا بتواند آنها را با ادعاهای عجیبش درباره شیعیان فریب داده و تحت تاثیر قرار دهد. به همین دلیل است که شما حتی یک نفر تحصیلکرده و با سواد در بین اعضای گروه عبدالمالک نمی‌بینید. او مرا هم که برادرش بودم به راحتی فریب داد و از من برای رسیدن به اهدافش که قدرت و ثروت بود، استفاده ‌کرد.  

وقتی تصمیم گرفتی پیش برادرت بروی، چه اتفاقی افتاد؟

او وقتی فهمید که پلیس در تعقیب من است، قبول کرد که پیشش بمانم. اولش می‌خواستم بعد از اینکه آب‌ها از آسیاب افتاد به زاهدان برگردم اما کم کم تحت تاثیر حرف‌های عبدالمالک قرار گرفتم. او با روایت‌های مذهبی که بعدا متوجه شدم همه آنها ساختگی و جعلی هستند، مرا اغفال کرد و ماهم حرف‌هایش را باور کردیم و به کشتن هموطنان بیگناهمان دست زدیم.

عبدالمالک می‌گفت اگر هر کدام از ما به حرف‌هایش شک کند، کافر شده است و ریختن خون او حلال است. برای همین بود که اگر هم نمی‌خواستیم، مجبور بودیم که حرف‌هایش را قبول کنیم چون اگر این کار را نمی‌کردیم، ما هم کشته می‌شدیم.  

   عبدالحمید در برابر مادر و ناپدری همسرش به شدت ابراز ندامت و پشیمانی می‌کرد

در زمانی که نزد مالک رفته بودی، آنها کجا پنهان شده بودند و چه کار می‌کردند؟

در کوه‌های ماهیان، مرز بین پاکستان و افغانستان مخفی شده بودند. وقتی به آنها ملحق شدم، در طول روز مالک برایمان کلاس تشکیل می‌داد و هر روز نزدیک به دو ساعت عقاید دروغین خودش را که بیشتر راجع به موضوعات ضد شیعی بود برایمان توضیح می‌داد بقیه روز را هم که یا مشغول بازی و تفریح بودیم یا نگهبانی می‌دادیم. بعضی وقت‌ها هم نوبتی غذا ونان درست می‌کردیم و برای جمع‌آوری هیزم به اطرف می‌رفتیم.

هزینه زندگی در کوه را چطور تامین می‌کردید؟

 عبدالمالک برای اینکه هزینه‌های گروه را تامین کند، دست به کارهایی مانند آدم‌ربایی، گروگانگیری، قاچاق مواد مخدر و سرقت مسلحانه می‌زد. او از راه گروگانگیری و سرقت مسلحانه بیش از دوونیم میلیارد تومان به دست آورده بود و این پول را دراختیار قاچاقچیان مواد مخدر قرار داده بود تا سود بیشتری نصیبش شود.

خودش می‌گفت چون هدف ما مهم است عیبی ندارد که از راه قاچاق مواد مخدر و دزدی پول به دست بیاوریم. عبدالمالک طوری ما را شست‌وشوی مغزی داده بود که بیشتر ما برای رسیدن به ثواب و رفتن به بهشتی که ساخته خود او بود، او را همراهی می‌کردیم.

او هیچ دستمزدی نمی‌داد. فقط بعضی وقت‌ها به افراد تازه‌وارد و آنها که متاهل بودند مبلغ کمی پول می‌داد. خیلی از وقت‌ها ما در میان کوه‌وکمر گرسنگی می‌کشیدیم اما مالک می‌گفت که برای رسیدن به هدفمان باید این چیزها را تحمل کنیم. در صورتی که خودش با آمریکایی‌ها ارتباط داشت و از آنها پول‌ کلانی می‌گرفت.

عملیات‌هایی که شرکت کرده بودی، چه عملیات‌هایی بودند؟  

سال ۱۳۸۵ بود که نقشه ربودن یک کارخانه‌دار را کشیدیم تا بتوانیم از او اخاذی کنیم. من که در این عملیات حضور داشتم به اشتباه یک نظامی بازنشسته را که با مرد کارخانه‌دار دوست و همکار بود ربودم اما بعد از اینکه از خانواده او ۴۰ میلیون تومان اخاذی کردیم حاضر نشدیم او را پس بدهیم و او را به قتل رساندیم.  در عملیات تروریستی تاسوکی هم حضور داشتم. اواخر سال ۸۴ بود و ما برای قاچاق مواد مخدر به ایران آمده بودیم.  

موقع برگشت، در جاده زاهدان- زابل، جاده را بستیم و راه‌بندان درست کردیم. در این عملیات تروریستی ما ۲۲ نفر را کشتیم، هفت نفر را هم مجروح کردیم و هفت نفر را گروگان گرفتیم که همه مردم عادی بودند. هشت خودرو را هم به آتش کشیدیم. من در این عملیات فیلمبرداری می‌کردم تا مالک بعدا فیلم عملیات را ببیند. به غیر از تاسوکی در عملیات نوبندیان هم بودم.

همین عملیات بود که منجر به دستگیریم شد. مرداد ماه سال ۱۳۸۶ بود که در مسیر چابهار- نوبندیان، ۲۲ نفر را گروگان گرفتیم و هشت ماشین را به آتش کشیدیم و به پاکستان فرار کردیم اما آنجا توسط پلیس پاکستان دستگیر شدیم. ماموران گروگان‌ها را آزاد کردند و من و نه نفر دیگر را بعد از یک سال به پلیس ایران تحویل دادند.

بعد از محاکمه در دادگاه، همه ما به اعدام محکوم شدیم که حکم بقیه چند روز پیش اجرا شد اما اجرای حکم من فعلا به تاخیر افتاده است. من خیلی‌ها را بیگناه کشته‌ام، از خدا می‌خواهم مرا ببخشد و کاری کند که عبدالمالک هم از جنایاتش دست بردارد.

اگر به چند سال قبل برگردی آیا باز هم به گروهک برادرت ملحق می‌شوی؟

من با اینکه برادر مالک بودم اما فریب او را خوردم اما حالا او را شناخته‌ام، مطمئنا اگر بار دیگر به گذشته برگردم دیگر هرگز دور و بر او هم نمی‌روم. او با تحریف روایت‌های دینی همه ما را فریب داد البته ما خودمان باید با خواندن صحیح قرآن در این دام نمی‌افتادیم اما او از سادگی ما سوءاستفاده کرد.

هفته گذشته ۱۳ عضو گروهک ریگی اعدام شدند و عبدالحمید هم به زودی اعدام خواهد شد. گفت‌وگوی ما با عبدالحمید در شرایط خاصی برگزار شد؛ در یک اتاق مخصوص در اداره اطلاعات. عبدالحمید را با چشم‌های بسته به همان اتاق مخصوص ‌آوردند تا مصاحبه کلید بخورد. عبدالحمید که چهار نفر را مستقیما به قتل رسانده و در عملیات‌های‌ مختلف تروریستی ده‌ها نفر دیگر از مردم بیگناه را به شهادت رسانده بود، در تمام مدت گفت وگو از دروغ هایی گفت که برادرش به او گفته بود. او گفت که حتی به دستور برادرش، همسر خود فائزه را به قتل رسانده است.

عبدالحمید می‌گوید که برادرش از آمریکایی‌ها ۱۵۰ هزار دلار گرفته است

  لپ تاپ به جای لپ لپ  

 از کجا فهمیدی عبدالمالک با آمریکایی‌ها در ارتباط است؟

تا زمانی که پیش برادرم بودم او سه بار با آمریکایی‌ها ملاقات کرد. رابط‌های ما با آمریکایی‌ها دو نفر به نام‌های امان‌الله و حافظ‌ بودند. یک بار که امان‌الله نتوانسته بود به مالک خبر بدهد که آمریکایی‌ها می‌خواهند او را ببینند با من تماس گرفت تا ماجرا را به برادرم بگویم اما من چیزی به مالک نگفتم تا خودم آمریکایی‌ها را ملاقات کنم. برای این کار به سفارت‌ آمریکا در اسلام آباد پاکستان رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم غروب بود و من با دو زن آمریکایی که یک مترجم افغان همراه آنها بود، صحبت کردم.

آنها چه چیزهای از شما می‌خواستند؟

آنها از من سؤالاتی راجع به توانایی‌هایمان و تعداد نیروهایمان پرسیدند که من درجواب توانایی‌هایمان را خیلی بیشتر از آنچه بود به آنها گفتم؛ مثلا گفتم تعداد ما ۳-۲هزار نفری هست درحالی که ۱۰۰هم نفر نمی‌شدیم. یا گفتم می‌توانیم در هرکجای ایران عملیات خرابکارانه انجام بدهیم؛ مثلا راه ببندیم، ترور کنیم یا حتی مسؤولان را گروگان بگیریم. این در حالی بود که مدتی قبل وقتی قصد داشتیم در تهران یک عملیات خرابکارانه انجام دهیم، افراد ما در همان زاهدان دستگیر شدند.

آمریکایی‌ها چه کمکی به گروهک شما می‌کردند؟ 

آنها قول دادند که به ما سلاح، پول، اطلاعات محرمانه و تجهیزات بدهند و از ما حمایت کنند. می‌گفتند در پاکستان، دوبی، لندن و آمریکا برایمان دفتر تهیه می‌کنند و از شبکه‌های ماهواره‌ای می‌خواهند که از گروهک ما به عنوان یک گروه آزادیخواه نام ببرند و اخبار ما را پوشش بدهند.

این وعده‌ها را عملی هم کردند؟

 سال ۸۵ بود که ۱۵۰ هزار دلار به همراه یک تلفن ماهواره‌ای و یک لپ تاپ به عبدالمالک دادند. او هم حسابی از این ماجرا خوشحال بود و کیف می‌کرد.

عبدالمالک از ملاقات تو با آمریکایی‌ها خبردار شد؟

بله؛ او بعد از مدتی فهمید.

وقتی راز مالک درباره همکاری با آمریکایی‌ها فاش شد و او فهمید که تو با آنها ملاقات کرده‌ای چه کار کرد؟

مالک ملاقات با آمریکایی‌ها را خیلی محرمانه انجام می‌داد و نمی‌خواست هیچ کس از این ماجرا بویی ببرد. به همین خاطر وقتی از موضوع با خبر شد حسابی مرا دعوا کرد و از همان زمان اختلافی بین ما به وجود آمد. 

کد خبر 757101 منبع: همشهری سرنخ برچسب‌ها تروریسم در جهان دادگاه خبر ویژه تروریسم در ایران مواد مخدر پاکستان اعدام تهران قاچاق ترور استان سیستان و بلوچستان حوادث ایران قاچاق انسان

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: تروریسم در جهان دادگاه خبر ویژه تروریسم در ایران مواد مخدر پاکستان اعدام تهران قاچاق ترور استان سیستان و بلوچستان حوادث ایران قاچاق انسان قاچاق مواد مخدر آمریکایی ها همین دلیل اعضای گروه برادر همسر برای همین کشته شد

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۶۴۶۵۱۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بعد از شهادت هم کار همرزمش را راه انداخت!

سطح آب رودخانه بالا آمده بود. احتمال داشت در عبور از رودخانه مشکلاتی پیش بیاید. اما چاره دیگری نداشتیم و از مسیری که همیشه تردد می‌کردیم وارد اروند شدیم. وسط رودخانه که رسیدیم ماشین خاموش شد. فشار و جریان آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، تا جایی که آب وارد اتاق تویوتا‌وانت ما شد. با آقا مجید شیشه در ماشین را دادیم پایین و رفتیم روی سقف اتاق وانت نشستیم

 شهیدحاج مجید رمضان از شهدای به نام و شناخته شده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است. این شهید بزرگوار پیش از شهادت به عنوان رئیس ستاد لشکر ۲۷ خدمت می‌کرد و از او و حسن خلقی که داشت، روایت‌های زیادی شده است. در گفتگو با سردار حاج‌رضا صادقی از همرزمان این شهید بزرگوار، خاطره‌ای جالب از او را تقدیم حضورتان می‌کنیم. 

 موضع حاج بابا

محرم سال ۱۳۶۱ در منطقه خیرناصرخوان یک موضع آتشبار داشتیم به نام موضع شهید حاج بابا. دو قبضه توپ ۱۰۵ از ارتش به صورت رابطه‌ای گرفته بودیم و بخشی از آتش پشتیبانی منطقه را تأمین می‌کردیم. شب عاشورا برادر مجید رمضان که مسئول ستاد لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود آمد با هم برویم موضع حاج بابا. من و حاج مجید از بچگی با هم رفیق بودیم. در دبیرستان باهم رشته راه و ساختمان می‌خواندیم. با هم می‌رفتیم شهر ری کارگری می‌کردیم و خلاصه از سال‌ها رفاقت و همراهی، کلی خاطره با هم داشتیم. 

 اروند قصرشیرین

برای رفتن به آتشبار نمی‌توانستیم از جاده اصلی تردد کنیم؛ لذا باید از رودخانه‌ای به نام اروند که در منطقه قصرشیرین بود عبور می‌کردیم. این رود اروند که من می‌گویم در قصرشیرین است. صرفاً تشابه اسمی با همان رودخانه معروف اروند دارد که عملیات والفجر ۸ با عبور رزمندگان از روی آن صورت گرفت. شاید خیلی‌ها ندانند که در قصرشیرین هم یک رودخانه اروند داریم و با شنیدن نامش به اشتباه بیفتند. 

به هرحال هوا تاریک شده بود که به رودخانه اروند رسیدیم. به خاطر بارندگی‌های چند روز قبل، سطح آب رودخانه بالا آمده بود. احتمال داشت در عبور از رودخانه مشکلاتی پیش بیاید. اما چاره دیگری نداشتیم و از مسیری که همیشه تردد می‌کردیم وارد اروند شدیم. وسط رودخانه که رسیدیم ماشین خاموش شد. فشار و جریان آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، تا جایی که آب وارد اتاق تویوتا‌وانت ما شد. با آقامجید شیشه در ماشین را دادیم پایین و رفتیم روی سقف اتاق وانت نشستیم و با برادر علی نورمحمدی که مسئول لجستیک ما بود تماس گرفتیم بیاید ما را بکسل کند و از رودخانه بیرون بکشد. 

 تویوتا مدل f ۲

برادر علی نورمحمدی یک تویوتا وانت مدل F ۲ قدیمی داشت که خیلی قوی بود. می‌توانست هر ماشینی را بکسل کند. حتی چند بار هم کامیون‌های زیل ارتش را که در رودخانه گیر کرده بودند با تویوتای خودش بکسل کرده و بیرون کشیده بود. وقتی با علی آقا تماس گرفتیم، نیم ساعت بعد خودش را با تویوتای قدرتمندش رساند. آمد و با کمی تقلا، ماشین ما را بکسل کرد و از رودخانه کشید بیرون. به خشکی که رسیدیم، مشکل روشن نشدن ماشین به قوت خودش باقی بود. شمع وایر و دلکو ماشین کاملاً خیس شده بود و هرکاری کردیم روشن نشد. برادر نورمحمدی ما را تا موضع شهید حاج بابا بکسل کرد و برد. 

 خاطره ناگفته

آن شب وقتی به موضع حاج بابا رسیدیم، دیدیم بچه‌های آتشبار آتشی روشن کرده‌اند. ما کنار آتش خودمان را گرم و لباس‌های‌مان را خشک کردیم. این قضیه گذشت و فقط من و شهیدمجید رمضان و برادر علی نورمحمدی از این واقعه خبر داشتیم. حاج مجید که در دفاع مقدس به شهادت رسید و حاج علی نورمحمدی هم که بعد از جنگ برگشت اصفهان. به نوعی خاطره آن شب و گیرکردن ما در وسط رودخانه و بکسل شدن‌مان توسط برادر نورمحمدی یک خاطره ناگفته باقی‌ماند. گذشت و جنگ به اتمام رسید. 

 رؤیای صادقه 

بعد از اتمام دفاع مقدس در دفتر مرحوم آیت‌الله غیوری در صفائیه شهر ری بودم. ایشان از علمای خیری بودند که شب‌ها بعد از نماز می‌نشستند و درخواست‌ها و مشکلات مردم را رفع و رجوع می‌کردند. من هم در خدمت حاج آقا بودم. نامه‌های مردم را می‌گرفتم، مشکلات‌شان را می‌شنیدم و به حاج آقا انتقال می‌دادم. یک روز آقایی آمد و گفت: برای پول پیش منزل مشکل دارم. حاج مجید گفت بیایم پیش شما بگویم: «به فلانی بگو حاج‌مجید گفت مشکل من را حل کنید.»

پرسیدم کدام حاج مجید؟ گفت: شهیدحاج مجید رمضان. گفتم خودت می‌گویی شهیدحاج مجید! شهید چطور گفت بیایی پیش من؟ 

آن برادر حرف عجیبی زد. گفت: من خودم از بچه‌های لشکر ۲۷ هستم. چند روز پیش رفتم قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا (س) سر مزار حاج مجید. دلم بدجوری گرفته بود. صاحب خانه پول پیش بیشتری می‌خواست و من هم دستم بسته بود. شرمنده زن و بچه شده بودم. گفتم حاجی مشکل دارم، کمکم کن. همان شب حاجی آمد به خوابم، آدرس اینجا را داد و گفت برو پیش حاج صادقی و بگو حاج مجید گفته مشکل من را حل کن. نشان به آن نشان که شب عاشورا وسط رودخانه اروند ماشین گیر کرد و...

منبع: روزنامه جوان

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

دیگر خبرها

  • امنیت حاکم بر هرمزگان ناشی از وحدت شیعه و سنی است
  • بعد از شهادت هم کار همرزمش را راه انداخت!
  • مرد نقاش، راز آتش زدن همسر و فرزندش را فاش کرد
  • پشت پرده «شیعه» شدن ژوزه مورایس؛ ازدواج با شیدا مقصودلو؟
  • ژوزه مورایس اسلام آورد و شیعه شد
  • سرمربی پرتغالی سپاهان شیعه شد
  • اعتراف پپ: انتظار نداشتم برای قهرمانی بجنگیم
  • سربازی برای امام زمان (عج)بالاترین توفیق طلاب حوزه‌های علمیه است
  • ادعای جنجالی ایران‌اینترنشنال؛ سردار علیرضا عسگری کیست و کجا زندگی می‌کند؟
  • سرقت برای انتقام!